از نوجوانی او را می شناختم ، در بسیج نوجوانان با هم آشنا شده بودیم ، حدودا 12 الی 13 ساله بودیم که در بسیج نوجوانان شهرستان دزفول ثبت نام و با هم در گروه یک آموزش می دیدیم .

از همان نوجوانی چهره ای مصصم داشت و بخاطر آن هم مورد توجه مسئولین قرار گرفته بود دارای حسن اخلاق و فردی بسیار صادق بود، علاقه عجیبی به کمک کردن به دیگران داشت بگونه ای که یک روز زمستان که از منزل به طرف بسیج می آید نوجوانی را می بیند که در سرما لباس مناسب به تن ندارد بلافاصله کاپشن خود را از تن بیرون می آورد و به او می دهد و خودش در حالی که خیس شده بود وارد بسیج می شود و بعد ها این موضوع توسط یکی از دوستان نزدیکش افشا می شود.  

علی رضا چراغ چشم از همان ابتدای کودکی چشم و چراغ خانواده بود مادرش به او علاقه فراوان داشت و به خاطر این دوست داشتن دوستان او را نیز مانند علی محبت می کرد هروقت به منزلشان می رفتیم مادرش تا آنجا که امکان داشت به ما رسیدگی می کرد .

قبل از عملیات کربلای چهار بود یک روز صبح داشتم از خیابان کشاورز دزفول عبور می کردم آخه فاصله منزل ما تا منزل آنها زیاد نبود همانطور که با دوچرخه در حال عبور از درب منزلشان بودم دیدم علی چهار زانو لای در نشسته و در تفکرات عمیقی بود بگونه ای که وقتی من از دوچرخه پیاده شدم و تا نزدیکی اورسیدم متوجه حضور من نشد .

آقا علی سلام .

سلام کی اومدی ندیدمت .

بابا اینقدر تو فکری کسی ندونه فکر می کنه عاشق شده ای ، با کسی حرفت شده ؟

نه اصلا اینطور نیست ، خسته هستم ، داشتم درس می خواندم احساس می کنم هیچ چیزی از درس ها را متوجه نمی شوم چون اصلا تمرکز ندارم .

برای چی تمرکز نداری ؟

خسته هستم احساس می کنم راه گلوی من بسته شده است و از طرفی شدیدا احساس می کنم که دنیا بسیار کوچک شده است و من نمی توانم در آن نفس بکشم .

من با شوخی به او گفتم حالا یک امروز را که شده بخاطر من نفسی تازه کن تا ببینیم خدا چه می خواهد .

چهره او کاملا تغییر کرده بوده شدیدا می شد تنگی دنیا در بزرگی قلب او مشاهده نمود ، این دل نگرانی علیرضا زیاد طول نکشید ، نامه خروج او از دنیا امضاء شده بود  فقط باید زمان آن در عملیات کربلای چهار می رسید تا او نیز همانند برادر خود میهمان خوان ابدی خدای لایزال گردد .

یکی پس از دیگری خبر ها می رسید مرتب نگران علیرضا بودم آخه علیرضا با نیروهای پیاده گردان عمار بود و من با نیروهای غواص و تا استقرار کامل نیروها نمی توانستیم از حال همدیگر با خبر شویم .

دلشوره عجیبی داشتم غروب شده بود که غلامعلی نیری یکی دیگر از دوستان را دیدم .

غلامعلی سلام .

وبغضی و دیگر................

راستی که  چه زود قلب بزرگش بر دنیای کوچک ما اثر گذاشت  ، علی رضا خیلی سریعتر از آنچه که فکرش را می کردیم پر کشید و رفت روحش شاد و یادش گرامی باد .

((شادی ارواح طیبه همه شهدا بخوان فاتحه ای و یک صلوات ))