قرارداد با سنگ
دوران جبهه و جنگ علاوه بر تلخ کامی های خود در کشتار و ویرانی انسان ها شیرینی هائی در ابعاد معنوی داشت که هنوز وقتی آدمی به یاد آن ها می افتد حلاوت آن را نمی تواند فراموش کند .
آنجا و همه جا خدا حاکمرانی می کند اما انسان در آن زمان احساس می کرد که واقعا خدا را نزدیکتر از نزدیک می بیند ، از مواردی که در آن موقعیت هر رزمنده داشت قول قرار هائی بود که با خدای خود می بست چیزی که امروزه به ندرت می شود آن را یافت و اگر یافت شود به سختی قابل اجرا ست .
یکی با خدای خود عهد می کرد حتما روزی 3 جزء قران بخواند ، دیگری قرار نماز می گذاشت ، یکی حدیثی را در یک روز ملکه کار های خود می کرد ، و رزمنده ای دیگر استقامت در کا رها را ، بعضی هم تصمیم می گرفتند گوی سبقت را از دیگران در انجام امورات روزانه بربایند خلاصه دانشگاه جنگ علاوه بر آموزش رزم مکان کسب معارف الهی بود .
یکی از کارهای متداول در زمان اعزام نیروها دادن آموزش های لازم قبل از عملیات ها با توجه به مناطق عملیاتی بود به همین خاطر نیروهای گردان عمار را بعد از عملیات والفجر 10 در منطقه غرب در محلی به نام (( گچینه)) در خاک عراق مستقر نمود ه بودند که این محل از نظر جغرافیائی در بین یک دره واقع شده بود و در اطراف کوههای بلندی قرار داشت .
نیروها مدتی را به عنوان دیدن آموزش در آنجا سپری نمودند تا در زمان مناسب به عنوان نیروهای پدافندی بر روی(( تپه رشن)) بعد از شهر حلبچه عراق مستقر شوند به همین منظور پس از بر پائی اردوگاه ، گردان بر نامه های آموزشی روزانه خود را شروع کرد و با بر گزاری کلاس های متفاوت نیروها را به حالت آماده نگه می داشت .
یکی از این آموزش ها که معمولا از مشقت خاصی نیز برخوردار بود حرکت به سمت دشمن فرضی به بالای کوه بود و نیروها باید برای ضربه زدن به دشمنان در مناطق کوهستانی به مقر آنها در ارتفاعات دست رسی پیدا می کردند .
صبح روز دوشنبه ای بود که بعد از اجرای مراسم صبحگاهی و صرف صبحانه آقای مزینی فرمانده گردان رو به زنده یاد حاج نعمت الله لحافچی کردند و گفتند:
- حاج نعمت زحمتی بکش امروز نیروها را برای انجام حمله فرضی به دشمن خبر کنید .
حاج نعمت نیز رو به من کردو گفت :
- آقا حسین سریعا به فرماندهان گروهان اطلاع رسانی کن راس ساعت 30/9 نیروها با تمام تجهیزات مربوطه به خط باشند .
من نیز با مراجعه به چادر فرماندهان گروهان خبر را به اطلاع آنها رساندم .
ساعت 30/9 تمام گردان به خط شده بود و نزدیک چادر فرماندهی گردان نیروها تجمع کردند و پس از انجام فرمان نظامی و ایجاد نظم سر دار دلاور مجید مزینی طی سخنانی کوتاه اهداف از این راه پیمائی اینگونه توضیح دادند :
- برادران همانگونه که اطلاع دارید در این منطقه که از دست صدامیان آزاد شده هنوز سنگرها و خاکریز ها ی دشمن موجود می باشند و حرکت به سوی آنها به صورت فرضی برای ایجاد آمادگی لازم بوده که در صورت نیاز آمادگی جسمانی برقرار باشد به همین خاطر نکات زیر را رعایت نمائید .
1- چون مقداری از مسیر در میدان مین می باشد و هنوز مسیر پاک سازی کامل نشده حتما پشت سر هم حرکت کنید .
2- سعی کنید در طی مسیر از بچه ها عقب نیفتید که در زمان عملیات عقب افتادن در اینگونه مناطق بسیار خطر ناک است .
3- در مسیر به باغات انگور و میوه بر می خوریم که مال مردم رنج کشیده حلبچه می باشند که علاوه بر احتمال آلودگی شیمیائی از لحاظ شرعی نیز دست زدن به آنها اشکال دارد .
4- تا پایان مسیر هیچ کس حق تخلف از دستورات را نداشته و همانند شب عملیات عمل می شود .
حال که موارد به اطلاع رسید گردان به ترتیب در یک خط قرار گرفته و با ذکر صلوات به سمت قله و اهداف فرضی حرکت خواهیم کرد .
همه نیروها به خط شدند و به راه افتادیم پس از طی مسافت حدودا یک کیلو متر در جاده مال رو به ابتدای دامنه کوه رسیدیم و این جائی بود که می بایست از آنجا اقدام به کوه نوردی می کردیم و من از این فرصت استفاده نمودم و کوله پشتی را در آوردم و سنگ سفید نسبتا بزرگی را در آن جا سازی نمودم و به سنگ گفتم :
- خداوند به من امر کرده که امروز تو را از پائین به بلا برسانم و جایگاه تو را ارتقاء دهم حال تو هیچ نگو تا به وظیفه ام عمل نمایم .
سنگ سکوتی معنا دار داشت و سپس به من گفت :
- چرا می خواهی خود را به مشقت بیاندازی من از جائی که هستم راضیم .
- من گفتم :
- ای سنگ شما راضی هستید ولی من ناراضی ام ، با خدا قرارداد بسته ام و من باید تو را به بالا برسانم .
- سنگ گفت :
- من الان ابتدای راهم احساس مکنی سبکم ولی در بین راه سنگینم تورا عذاب خواهد داد .
- من گفتم :
- تحمل مشقاتی که خواست خداست لذت بخش خواهد بود .
حرکت گردان شروع شد هرچه به سمت قله جلو تر می رفتیم کار سخت تر بود و همانگونه که سنگ گفته بود وزنش سنگینی بیشتری را بر روی من وارد می کرد به گونه ای که بارها تصمیم گرفتم آن را در بین راه کنار بذارم ولی اعتقاد به اینکه باید وظیفه ام را تا آخر به پایان برسانم جلوی من را می گرفت .
صد متر مانده به قله نفسم بالا نمی آمد وسایل رزم و قراردادم با سنگ به شدت بر من فشار آورده بود اشک در چشمانم حلقه زد خدا را به یاری طلبیدم نمی خواستم شهامت مبارزه با نفس را از دست بدهم و شرمنده سنگش باشم نیروئی مضاعف گرفتم وخود را به بالا کشاندم گردان به نوک قله رسیده بودفرمان ایست و اطراق در آن محل لذتی به من داد که هنوز حلاوت آن را در وجودم احساس می کنم خدا را به بزرگی یاد کردم و سپاس گذارش شدم سپس آرام کوله را بر زمین گذاشتم و سنگ سفید را به آرامی از آن خارج نمودم و در کناری نهادم هردوی ما در حال لبخند زدن بودیم من به خاطر انجام وظیفه و سنگ به خاطر رسیدن به درجات بالاتر .
و امروز صد افسوس که تمام قرارهایمان را به کوچکترین غمزه دنیا می فروشیم و فراموش کردیم باید برای رسیدن به آنهائی که بالا نشین شده اند با ید رنج و مشقت زیادی تحمل کنیم .............
یاد همه بالا نشیان عرش خدا به خصوص شهدای گردان عمار بفرصت بر محمد و آل محمد صلوات .
امور فرهنگی مجمع بیشکسوتان گردان عمار دزفول
۲۶/۹/۹۱